عاشقت نبودم.........!!!!!

داستان عاشقانه واقعی

.. تو راحت زندگی کن بای...دیگه اس ندادیم...اصلا نمیخاد بفهمه چمه.....

نمیدونم چرا داره مثل سنگ دلها بام برخورد میکنه....یک ساعت بعد اس داد خوبی ؟ .....2 ساعت بعد بهش جواب دادم : سوال جالبیه...حالم چطوره !!!؟؟؟....واقعا برات مهمه!!؟؟؟...گمون نکنم برات مهم باشه....گفت : دوست دارم حالت خوب باشه و با این موضوع منطقی برخورد کنی...گفتم : تا زمانیکه نخای بفهمی چمه...حالم خوب نیس....

من عاشقتم اما تو....

دیگه جواب منو نداد و منم که حالم خیلی بد بود خابیدم

.....ساعت 12 اس داد: نمیزنگی...من خاب بودم....ساعت 12:30 از خاب پاشدم و گفتم :شبخوش....گفت بزنگ..گفتم : باشه صبر کن.....شروع کردیم به صحبت کردن...من احساساتمو بهش میگفتم و اون اصلا نمیخاست بفهمه چمه...من هی زیر گریه میزدم...اما اون بیخیال بود و هی دلمو میشکوند و گریم میاورد....انقد رو اعصابم میرفت که من هی خودمو میزدم و جوش میاوردم...اما اون سنگدل تر از این حرفا بود که بفهمه چمه....گفتم چرا نمیخای ..مگه دوسمنداری...مگه عاشقم نبودی......گفت‌ : دوستدارم...عاشقت بودم...اما دوسندارم باهات ازدواج کنم...گفتم چرا؟؟؟..گفت : قبلا بهت گفتم.....2 دلیل داشت...یک اینکه ازش کوچیکترم...دو اینکه نمیخاد چادری بشه....گفتم : من بخاطر تو از همه چیم زدم ...گفتم چون دوستدارم...اما تو....گفتم : تو بخاطر امان زمانو امام حسین چادری بشو...اینکه بنفع توء....تو از نگاه نامحرم در امانی...توپیش امام زمان و امام حسینت شرمنده نیستی...اما گوشش باین حرفا بدهکار نبود...میدونست که دارم حقیقتو میگم..اما....اون بخاطر من که نه بخاطر امام زمانشم نمیخاست چادر سر بزنه....نمیدونم عشقش چطور بود...من بخاطرش از همه چیم میزدم...اما اون......داداشش بیدار شده بود و گفت دیرتر زنگ بزنگ ...گفتم : باشه....5 دقیقته بعد براش زنگ زدم...10 دقیقه بعد...20 دقیقه بعد....امام جواب نداد...آره بیخیال تر از این حرفا بود...گرفت خابید ...و من نیم ساعت منتظرش بودم و هی براش تک میزدم و اس میدادم....اما اون هیچی حالیش نمیشد...داشتم آتیش میگرفتم...چون کاملا داشت باهام بازی میکرد.....بهش گفته بودم : اگه یه سگ برات انقد گریه میکرد پیگیر میشدی که چشه...یه غذایی بهش میدادی تا ساکت بشه...اما نمیخای بفهمی چمه...تو دیگه چه نوع آدمی هستی ...و یکروز جواب این کارتو خواهی داد...خدا ازت بگذره

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:مینا ؛‌عشق ؛ دوستدارم ؛‌ازدواج,ساعت1:42توسط احمد | |